خیلیا باهام حال نمیکنـלּ
چوלּ یکم رکم
یکم ωـرבم
یکم غُـבم
یکم تُخـωـم
یکم مغرورم
یکم بی اعصابم
یکم بَـב בهنم
اما هرچی هـωـتم
בورو نیـωـتم
نامرב و بی معرفـت نیـωـتم
اونایی کـہ از مـלּ بـבشوלּ میاـב
نظرشونو بنویـωـלּ روی کاغذ بنـבازלּ تو ωـطل آشغال
مـלּ برای اونایی کـہ בوωـم בارלּ زنـבگی میکنم