سرزمین خُلوچِلا

●○•בُختَرے בَر میآטּ בوב ●○•

۶۱ مطلب در تیر ۱۳۹۴ ثبت شده است

مریم و محمد


🔞🔞بخونید خیلی جالبه🔞🔞

داستان واقعی از یک دانشجوی خانوم که ماه گذشته بر اثر تصادف با کامیون در گذشت

اسم او مریم بود، بصورت پاره وقت در یکی از شرکتهای ارتباطی مشغول به کار بود.که آنجا با یکی از همکارانش به نام محمد آشنا شده بود.


آنها دوعاشق به تمام معنا بودند و در طول روز از طریق همراه با هم صحبت میکردند.


مریم برای اینکه ارتباط بهتر و هزینه کمتر سیم کارت خود را عوض کرد و از اپراتوری که محمد استفاده میکرد سیم کارت تهیه نمود، تا هردو از یک اپراتور استفاده نمایند


خانواده مریم از علاقه این دو نسبت به هم با خبر بودن و محمد نیز ارتباط نزدیکی با خانواده مریم داشت (به خاطر عشقش)


مریم بارها به دوستش و خانواده اش تو صحبتهاش گفته بود که دوست دارم اگه مردم گوشیم رو باهام دفن کنید.


بعداز فوت مریم هرکاری میکردن تا تابوت مریم رو بلند کنند و مراسم تشییع را بجا آورند تابوت از جایش کنده نمیشد.
خیلی از حاظرین اقدام به بلند کردن تابوت نمودن ولی هیچکس نتونست تابوت را بلند کند.


در نهایت با یکی از دوستان پدرمریم تماس گرفتن که این قدرت را داشت که با روح مردگان ارتباط برقرار میکرد.

او چوب دستی خود را برداشت و با خود شروع به صحبت کردن نمود.وپس از دقایقی گفت که این دختر خواسته ای داشته که هنوز انجام نشده.


که در این وسط دوست مریم گفت که او همیشه میگفت که گوشیم رو همراهم دفن کنید.سپس گوشی رو در تابوت کنار مریم گذاشتن و به راحتی تابوت را بلند کردند.


همه حضار در مراسم از این اتفاق عجیب و باور نکردنی در تعجب بودند.



پدر مریم در مورد فوت دخترش چیزی به محمد نگفته بود چون آن در مسافرت بود


محمد پس از چند روز به مادر مریم زنگ میزنه و میگه که من دارم بر میگردم میخوام برام یه غذای خوشمزه درست کنی ضمنا به مریم هم چیزی نگو چون میخوام سوپرایزش کنم.


پس از اینکه محمد برگشت خبر فوت مریم را به او می دهند.

محمد فکر میکرد که دارن با او شوخی میکنن و از آنها خواست که به مریم بگن از اتاق بیرون بیاید.چون برای او چیزی رو که دوست داشته سوغاتی آورده.
و دست از مسخره بازی دربیارن.

خانواده مریم برای اثبات صحبتهاشون فوت نامه مریم رو به اون نشون دادن (محمد با صدای بلند شروع به گریه کردن نمود)

سپس گفت که این غیر ممکنه چون من دیروز با اون صحبت کردم و ما همچنین با هم در ارتباطیم.


محمد شروع به لرزیدن نمود.

یکدفعه گوشی محمد شروع به زنگ خوردن نمود
نگاه کنید:این مریمه که تماس میگیره؟؟!
(گوشی رو به خانواده مریم نشون داد)

گوشی رو بر روی بلنوگو باز نمود و با مریم صحبت کرد.
همه داشتن به مکالمه آن دو گوش میکردن



صدا بلند و واضح و بدون هیچ گونه تشویش وصاف بود


اون صدای مریم بود!!
هیچ کس بجز مریم نمی تونست از این خط استفاده نماید، زیرا سیم کارت را بامریم دفن نموده بودند؟


همگی شوکه شده بودند.
دوباره دنبال دوست پدر مریم که میتونست با ارواح ارتباط برقرار کنه فرستادن.او هم ریس شرکت ارتباطی که مریم در آنجا کار میکرد دعوت به عمل آورد و هردو 5ساعت
جلسه گرفتند تا ببینند این مساله چطور ممکنه.


و سپس کشف کردن که:





هیچ کس تنها نیست
همراه اول




بهترین آنتن دهی را دارد😜😜
 

از خوندن این داستان از شما ممنونم🙏🙏


شما مثل من غافلگیر شدید😖


حالا نوبت شماست که دیگران رو غافلگیر کنید✋
انقدر حال میده یه گروهو سر کار بزاری😁😁😄
التماس دعا😜

  • ۱ پسندیدم
  • ۱۰ نظر
    • °••°⇨ღ دانای کلღ⇦ °••°
    • چهارشنبه ۳۱ تیر ۹۴

    فرغون

                                                                                    

                    پسره استایلش مثل فرغونیه که ازطبقه 12 ام افتاده

                 اونوقت واسه بی شوهری جک میگه!

                    خب کلنگ ، اگر قراره تو شوهر باشی

                        که دختره وبا بگیره زندگیش قشنگتره!

  • ۴ پسندیدم
  • ۵ نظر
    • °••°⇨ღ دانای کلღ⇦ °••°
    • سه شنبه ۳۰ تیر ۹۴

    هواپیما

    ﺗﻮ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﺳﺘﺸﻮﯾﯽ ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﮔﺸﺘﻢ

    ﺩﯾﺪﻡ پسره ﮐﻪ ﺑﻐﻞ ﺩﺳﺘﻢ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ

    ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺳﺮ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ

    ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ : ﭼﺮﺍ ﺟﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺸﺴﺘﯽ ؟

    .

    .

    .

    ﮔﻔﺖ : ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﯿﺎﺩﻩ ﺷﺪﯼ |: !

    ﭼﻦ ﺭﻭﺯﻩ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻡ ﺷﺎﻣﭙﻮ ﺑﺎ ﻧﻮﻥ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ ﺑﻠﮑﻪ ﺑﻤﯿﺮﻡ

  • ۲ پسندیدم
  • ۴ نظر
    • °••°⇨ღ دانای کلღ⇦ °••°
    • سه شنبه ۳۰ تیر ۹۴

    تن ماهی مرغ


    دختره رفته سوپر مارکت گفته :

    آقا ببخشید

    تن ماهی مرغ دارین ؟ :|

    شنیده ها حکایت از آن دارد که

    3 نفر از خریداران ری… تو شلوارشون از خنده !

    فروشنده هم رفته تو یخچال نشسته در یخچالو باز میکنی جیغ میزنه…

    😃😃😃


  • ۳ پسندیدم
  • ۶ نظر
    • °••°⇨ღ دانای کلღ⇦ °••°
    • سه شنبه ۳۰ تیر ۹۴

    به خودت احترام بگذار

    گاهی به خودت احترام بگذار؛...
    یک چای داغ بریز داخل زیباترین استکان خانه؛... یک دانه شیرینی هم بگذار کنارش ؛...
    همراه یک آهنگ دلنشین و به خودت بگو :
    .
    .
    .
    .
    .
    .
    بفرمایید...کسخل خان !
    چاییت سرد نشه...😂😂😂😂😂

  • ۳ پسندیدم
  • ۸ نظر
    • °••°⇨ღ دانای کلღ⇦ °••°
    • دوشنبه ۲۹ تیر ۹۴

    داروخونه

    تو داروخونه بودم یه پسره  اومد درجه تب میخواست

    فروشنده گفت دیجیتالیشو دارم که در صورت تب بالا زنگ میزنه

    .

    .

    .

    پسره برگشت گفت به گوشیم زنگ میزنه یا به تلفن خونمون !

    هیچی دیگه دکتره با نفس مصنوعی هم برنگشت …

  • ۳ پسندیدم
  • ۰ نظر
    • °••°⇨ღ دانای کلღ⇦ °••°
    • دوشنبه ۲۹ تیر ۹۴

    ایششششش


    دیشب به مامانم میگم یه پسری هست خیلی منو دوست داره چیکار کنم…؟👀

    میگه بیخیالش شو… میگم چرا ؟

    میگه چون کسی ک تو رو دوست داره حتما یه ایرادی داره.. !

    خداییش تا حالا تو زندگیم انقدر قانع نشده بودم … 😢

  • ۳ پسندیدم
  • ۳ نظر
    • °••°⇨ღ دانای کلღ⇦ °••°
    • دوشنبه ۲۹ تیر ۹۴

    دخترا کی ناراحت میشن؟


  • ۲ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • °••°⇨ღ دانای کلღ⇦ °••°
    • دوشنبه ۲۹ تیر ۹۴

    لوووووووووووووس


    یه ﺩﺧﺘﺮﻩ ﺑﻬﻢ ﺻﺒﺢ ﻣﺴﯿﺞ ﺩﺍﺩﻩ:
    ﺟﻼﻡ
    ﺗﻮ ﺟﻠﺪ ﺧﻮﮐﺼﻠﯽ ﻓﺪﺍﺕ ﺑﻠﻢ!
    ﺟﯽ ﺍﻑ ﻣﯿﻔﺎ ﻧﺪﺍﻟﯽ؟
    ﻣﯿﺜﻪ ﺑﻼﺕ ﺩﻭﭺ ﺻﻢ؟
    ﺑﻮﭺ ﺑﻮﭺ!!!!
    .
    .
    .
    ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﻭﺯﺍﺭﺕ ﺍﻃﻼﻋﺎﺕ ﮔﻔﺘﻢ چند ﺗﺎ ﮐﺎﺭﺷﻨﺎﺱ ﺭﻣﺰﮔﺸﺎﯾﯽ ﺑﻔﺮﺳﺘﻦ
    ﻣﻦ که ﺧﻮﺩﻡ ﺍﺣﺘﻤﺎﻝ ﺣﻤﻠﻪ ﺗﺮﻭﺭﯾﺴﺘﯽ میدم!

  • ۱ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • °••°⇨ღ دانای کلღ⇦ °••°
    • دوشنبه ۲۹ تیر ۹۴

    بخند


     مورد داشتیم دختره رفته شیرینی فروشی گفته یه جعبه شیرینی میخوام
    یارو گفته چند کیلویی؟ ... دختره گفته 45 کیلو ام ولی رژیم گرفتم لاغر شم :|
    میگن شیرینی فروشه رفته تو یخچال نشسته میگه من شیرینی ناپلئونیم....!!



    توﮐﺎﻓﯽ ﺷﺎﭖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﯾﻪ دختره ﺍﻭﻣﺪ ﮔﻔﺖ ببخشید ﺷﻤﺎ ﺗﻨﻬﺎﯾﯿﺪ؟!
    یه پوزخند زدمو یه کام محکم از سیگار گرفتم با یه صدای خسته گُفتم :ﺧﯿﻠﯽ ﻭﻗﺘﻪ…
    ﮔﻔﺖ ﭘﺲ ﻣﻦ ﺍﯾﻦ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﺭﻭ ﺑﺒﺮﻡ ﺍﻭﻧﻮﺭ ﺻﻨﺪﻟﯽ ﮐﻢ ﺩﺍﺭﯾﻢ…
    نابود شدم… میفهمی؟ نابود



    ﺣﻤﻮﻡ ﺑﻮﺩﻡ
    ﺑﺎﺑﺎﻡ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﻪ ﺩﺭ
    ﻣﯿﮕﻢ : ﺑﻠﻪ!
    ﻣﯿﮕﻪ :ﺣﻤﻮﻣﯽ؟
    ﻣﯿﮕﻢ : ﻧﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﻟﻨﺪﻧﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﻨﻮ ﺍﺯ ﺭﺍﺩﯾﻮ ﺑﯽ
    ﺑﯽ ﺳﯽ ﺩﺍﺭﯾﺪ!
    ﻣﯿﮕﻪ : ﺩﺭ ﺯﺩﻡ ﺑﻬﺖ ﺑﮕﻢ ﻣﻬﻤﻮﻧﺎ ﺍﻭﻣﺪﻥ…
    ﺩﺧﺘﺮﺍﺷﻮﻥ ﺭﻓﺘﻦ ﺳﺮ ﮔﻮﺷﯿﺖ ﺩﺍﺭﻥ ﺑﺎ ﻭﺍﯾﺒﺮﻭ
    ﻻﯾﻨﺖ ﻭ ﻭﺍﺗﺲ ﺍﭖ ﺕ ﮐﺎﺭ ﻣﯿﮑﻨﻦ!
    ﻟﺒﺎﺱ ﻭ ﺣﻮﻟﺖ ﻫﻢ ﺍﺯ ﭘﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﺮ ﻣﯿﺪﺍﺭﻡ ﮐﻪ
    ﺍﻣﺸﺐ ﺗﻮ ﻟﻨﺪﻥ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﺗﺎ ﺑﻔﻬﻤﯽ ﺩﺭﺳﺖ ﺟﻮﺍﺏ
    ﭘﺪﺭﺗﻮ ﺑﺪﯼ ﺑﯿﺸﺮﻑ


  • ۲ پسندیدم
  • ۲ نظر
    • °••°⇨ღ دانای کلღ⇦ °••°
    • دوشنبه ۲۹ تیر ۹۴