پسر: میشه باهم آشناشیم؟
دختر: مزاحم نشو..
پسر: خواهش میکنم ردم نکن، عشقم تنهام گذاشته، خیلی وقتتو نمیگیرم، فقط نزار تنهاییم بازم ادامه داشته باشه،
دختر: میگم من اهلش نیستم،بمن چه عشقت رفته،برو پی کارت...
پسر: توروخدا، خواهش میکنم ازت، پسر بدی نیستم، دوماهه دارم التماست میکنم، انصاف داشته باش
دختر: فقط ی مدت کوتاها، اونم در حد کمش، سیو کردم شمارتو...
پسر: وااای، مرسی عزیزم، پشیمونت نمیکنم

از زبون دختر: روزهاکنارهم خوب بودیم و شب تا صبحم با تعریف اتفاقات اون روز میگذروندیم.
چند ماهی که گذشت دیدم ازمنم شادتر شده و امید به زندگی پیدا کرده بقدری ک حرف از ازدواج میزد، سرکارمیرفت که زودتر بهم برسیم، قرارامون پرنگ شد، لفظش عاشقانه تر شد و همه ی اینا باعث شد ک منم عاشقش بشم...
دوسال گذشت!
عشقش دوباره برگشت!
عشقمم برگشت پیش عشقش!
الان حال و روز من شده مثل روزی ک عشقم التماس میکرد باهاش دوس شم.
t حلالت باشد، دلی ک بردی... نگاهی ک دزدیدی... احساسی ک پژمردی... صدایی که شبها با آن آرام میگرفتی... نان و نمکی ک خوردی... حتی نمکدانی که شکستی...
فقط میخوام بدونم اون انصافی ک ازش میگفتی این بود؟